مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

مهرسا کوچولو

مهرسای شیرین من

دیروز تونستی از واکسن فرار کنی چون یک کوچولو بینیت گرفته بود و رفتیم پیش عمو دکتر بیدار مغز.ولی عمو دکتر گفتش که سرمانخوردی و ممکن برای دندون درآوردنت باشه .ولی امروز نتونستی از واکسن فرار کنی و صبح رفتیم مرکز بهداشت 2 تاواکسن زدی تا الان که خدا را شکر زیا د اذیت نشدی خدا کنه تا آخر شب هم همینطوری آروم باشی.ولی شیطون خوب روپوش سفید و آمپولو شناختی چون تا خوابیدی روی تخت شروع کردی به گریه و جیغ جیغ کردن دو سه روز که خیلی جیغ جیغو شدی و شبا از خواب بیدار می شی جیغ میزنی و نمیذاری مامانی و بابایی بخوابن آخی همش میخوای دمر بخوابی و نمیتونی و بعد هم خواب زده میشی و مامانی مجبوره که بغلت کنه که گریه نکنی تا بابیی رضا بخوابه آخه مجبوره صبح ...
30 فروردين 1390

یک داستان آموزنده برای دختر عزیزم مهرسا که دوست دارم تو زندگی بهش عمل کنه

  روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "    پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و...
27 فروردين 1390

دختر یا پسر مسئله این است؟

  بابای مهرسا یک پدر بزرگ و مادربزرگ پیر داره که عاشق پسر هستن یادم میاد از روزی که فهمیدن من باردارم همش میگفتن پسره . راستش من هم خوشم می آمد چون همیشه دلم می خواست پسر داشته باشم آخه خیلی پسر دوست داشتم هیچ وقت حتی 1 درصد هم احتمال نمی دادم که نینیم دختر بشه . هر روز لحظه شماری می کردم که زودتر بفهمم نینیم چی ؟بعد از 5 ماه وقتی رفتم دکتر برای سونوگرافی و دکتر بهم گفت که یک دخمل نازه کلی گریه کردم و ناراحت شدم و به همه گفتم که دختره .خانواده خودم و خانواده بابای مهرسا خیلی خوشحال شدن چون بابا مهرسا خواهر نداره و بابای منم عاشق دختره ولی این بابا بزرگ و مادر بزرگ به همه می گفتن که من دارم دروغ میگم و بچه حتما پسره و من می خوام ...
25 فروردين 1390

کودک

از پشت دیوار شیشه ای چشمانم در نگاهش موج بر می دارم نگاهی که آرزو مند فرداهاست همه چیز را در طلای بازی می رویاند و قلب کوچکش سرشار از ترنم زندگی است او را در آسمانه های چشمانش می نشانم و برایش قصه ای از زمین امروز می گویم او دیگر مرا به خوبی در اندیشه اش پرورش داده است و جانب من که می آید دلم را سرشار ازابرهای شعف می سازد آینه نگاهش مملو از فروغ ستاره است از رنگارنگی قصه های من می پرسد تا از پشت هوای زنده ذهنش عبور دهد و گلزار فردا را بسازد روزی برایش همه کهکشان را خواهم گفت تا قلب آسمانیش پر از شربت خورشید گردد ...
25 فروردين 1390

تولد مهرسا

روز پنج شنبه مورخ 89/7/29 ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم بعد از گرفتن یک دوش کوچولو و کمی آرایش بابای مهرسا را از خواب بیدار کردم اون هم وقتی منو از زیر قرآن رد کرد ساعت 7 صبح رفتیم دنبال مامانی مهرسا و سه تایی عازم بیمارستان آتیه تهران شدیم .با این که تا اون موقع عمل جراحی نکرده بودم ولی اصلا استرس نداشتم و ذوق داشتم تا زودتر دختر گلم را ببینم.ساعت 10/30 صبح دکترم اومد بعد از احوالپرسی منو بردن اتاق عمل برخورد همه پرسنل اتاق عمل خیلی خوب بود با خوشرویی ازم استقبال کردن همشون می پرسیدن که نی نی چی و اسمشو چی میخوام بذارم؟منم میگفتم یه دخمل خوشگل به نام مهرسا بعد از 2/3 دقیقه بی  هوش شدم هیچی نفهمیدم تا زمانی که تو ریکاوردی شنیدم که صدام م...
22 فروردين 1390

فصل بهار

کلاغه روی دیوار                            صدا می کرد قار و قار می گفت خبرخبردار                       آمده فصل بهار هوا شده پاکِ پاک                         سبزه در آمد از خاک برفها دیگه آب شدند           ...
18 فروردين 1390